رمان سقوط اثر آلبر کامو
دربارۀ رمان سقوط اثر آلبر کامو
رمان سقوط یکی از آثار مهم آلبر کامو نویسنده شهیر فرانسوی است. این کتاب که از زاویه دید دوم شخص روایت شده، داستان مردی است که روزگاری در پاریس وکیل ثروتمند و درستکاری بوده است. اکنون او با سقوطی اجتماعی ناچار به زندگی در آمستردام است. او در طول کتاب افکار و اندیشه های خود را در قالب روایت ها، خاطرات و سخنرانی هایی بیان کرده و خواننده را با نگاه خاص خود آشنا می کند.
خلاصه رمان سقوط
رمان سقوط با تک گویی ژان باتیست کلمانس آغاز می شود. وکیل موفق و ثروتمند سابق که اکنون خود را «قاضی تائب» می نامد. او در باری واقع در آمستردام نشسته و از زندگی خود برای «شما» می گوید. «شما» مردی هستید شبیه به او؛ چهل ساله، خوش لباس و اهل پاریس.
ژان باتیست تعریف می کند که قبلاً به عنوان یک وکیل موفق در پاریس زندگی می کرد و از کار و زندگی اش رضایت زیادی داشت، زیرا احساس میکرد که همیشه در مسیر درست حرکت می کند. هرگز رشوه نمی گرفت و به فقرا احترام می گذاشت. حتی در خیابان خودش را با عجله به افراد نابینا می رساند تا به آنها کمک کند. داستان زندگی ژان باتیست به اینجا می رسد که یک شب در هنگام قدم زدن بر روی پل رود سن صدای خنده ای را می شنود. احساس می کند که صدای خنده از داخل رود می آید. این تجربه او را چنان به وحشت می اندازد که به طرف خانه اش می دود.
ژان باتیست تک گویی اش را برای «شما» در شب های بعد و در مکان های دیگر به این صورت ادامه می دهد؛ شنیدن صدای خنده او را به یاد درگیری اش با یک دوچرخه سوار می اندازد. در طی این درگیری، دوچرخه سوار ژان باتیست را کتک زده و تحقیر کرده است. این درگیری تصور ژان باتیست از خودش به عنوان یک شخصیت قابل احترام را تحت تاثیر قرار داده است. او متوجه شده که هدفش از زندگی تنها کمک به مردم نیست. همچنین خاطره دیگری را نیز به یاد می آورد که چگونه شاهد این بوده که زنی سیاهپوش خودش را از بالای پل به داخل رودخانه انداخته است. ژان باتیست هیچ تلاشی برای نجات او انجام نداده و حالا احساس گناهی همیشگی همراه اوست.
ژان باتیست در لابلای صحبتهایش از ارتباطش با زنها، قماربازی، ادبیات، فلسفه، دین و تاریخ می گوید و داستان های ریز و درشت متعددی را تعریف می کند. در انتها از «شما» می خواهد که به گناه خود اعتراف کنید. وقتی با مقاومت «شما» مواجه می شود اعتراف می کند که دوست دارد مردم به اشتباهات خود اقرار کنند تا احساس کند بهتر از آنهاست.
چرا باید رمان سقوط را بخوانیم؟
ژان باتیست کلمانس راوی و شخصیت اصلی رمان است. او داستان خود را طوری روایت می کند که گویی در حال صحبت کردن با خواننده است. البته مخاطب او مردی همسن و سال و هم طبقه ژان باتیست است که در رمان با او همراه شده. ژان باتیست حرف های زیادی برای گفتن دارد که در میان روایت زندگی اش آن ها را با مخاطب خود در میان می گذارد.
نقطه عطف رمان سقوط لحظه ای است که ژان باتیست با سقوط زنی از روی پل به داخل رودخانه مواجه می شود. او اقدامی برای نجات زن انجام نمی دهد. می توان گفت این لحظه نه تنها لحظه سقوط زن در رودخانه، بلکه لحظه سقوط ژان باتیست از موقعیت والای خود در جامعه است. از آن لحظه به بعد زندگی ژان باتیست تغییر می کند. پس از این واقعه گاهی او از سمت آب صدای خنده ای را می شنود. این صدا نمادی از گناه اوست که اجازه داده تا زن غرق شود. به نظر می رسد که صدای خنده تا آخر عمر با او همراه باشد. گرچه خود ژان باتیست به گناهش در ارتباط با آن زن به وضوح اعتراف نمی کند. این تناقض شخصیتی در طول رمان و در طی سخنرانی های ژان باتیست دیده می شود. او خودش را هم قدیس و هم شیطان نشان می دهد؛ هم خوب و هم بد. اگر چه نمی توان مطمئن بود که چه مقدار از سخنان ژان باتیست حقیقت دارد، زیرا او این سخنرانی ها را برای جلب توجه مخاطب و وادار کردن او به اعتراف انجام داده است.
شاید کتاب سقوط از نظر ادبی و به عنوان یک کتاب داستانی چندان کامل نباشد، اما به عنوان متن یک خطابه سرشار از نکته های عمیق و پر معناست. مطالعه رمان سقوط می تواند خواننده را به نگرشی عمیق و هوشمندانه درباره جنبه های مختلف زندگی برساند. درونمایه اجتماعی، فلسفی، اخلاقی و سیاسی رمان سقوط، این کتاب را به اثری ارزشمند و درخور توجه تبدیل کرده است. به اعتقاد برخی از منتقدین، رمان سقوط به نوعی مانیفست آلبر کامو است. از این رو مطالعه این کتاب به همه افرادی که به آثار و اندیشه های این نویسنده علاقه مند هستند توصیه می شود.
مشخصات ترجمه پیشنهادی
- انتشارات:نیلوفر
- مترجم:شورانگیز فرخ
- تعداد صفحه:167
بریده های از کتاب
چه بسیار جنایتها فقط برای این روی داده که عامل آنها قادر به تحمل قصور خویش نبودهاست.
من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجهٔ عهدی ست که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سختی دچار میشوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد.
جنایت همواره در قسمت جلوی صحنه جا دارد، اما جنایتکار فقط چند لحظه ای خود را مینمایاند تا بی درنگ جایش را به دیگری واگذارد.
بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برای اینکه اکثر مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند.
دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است.
برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. همنوعان ما با کمک خود برای این کار کفایت میکنند. شما از روز داوری الهی سخن میگویید. اجازه بدهید با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوری آدمیان را دیدهام.
سانسور همان چیزی را که نهی میکند به فریاد بلند اعلام میدارد.
شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند.
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین یا بی غیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزهٔ من سادهتر از اینها بودهاست، من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم.