نگاهی به رمان شنل
نگاهی به درون مایه رمان شنل
آرمان داستان کوتاه چیست؟ می توان این سوال را از دل برخی داستان های اصیلی که در تاریخ ماندگار شده اند بیرون کشید. به نظرم نویسنده ها داستان کوتاه را برای اینکه مخاطب حوصله ندارد یا خودشان حال رمان نوشتن ندارند، نمی نویسند. داستان کوتاه در برخی موارد مثل یک قرص اورژانسی عمل می کند. مثل یک ضربه ناگهانی محکم که به سینه بیماری می کوبند تا نفسش بالا بیاید و قلبش به کار افتد.
نویسنده هایی که دردهای مردم را زندگی کرده و در دل ناملایمت ها تجارب منحصر به فردی رقم زده اند، نمی توانند در دل داستان هایشان نسبت به روزمرگی های غیر معمول مردمی که در پیچ و تاب روزگار لحظات خود را با کوچکترین دلخوشی ها می گذارند، بی تفاوت باشند. نویسنده های بزرگ، مردمی را که طول زندگیشان را به زحمت می گذرانند و عرض زندگی حاشیه ای بی معنا برایشان می شود، فراموش نمی کنند.
گوگول روی زندگی مردی دست می گذارد که ورود یک شنل به زندگی فلاکت بارش عمیق ترین معنای ممکن را به هستی او می بخشد. اما چرا یک شنل ساده می تواند برای این تا این حد مفهوم پرطمطراقی داشته باشد؟ چرا می تواند او را به چنین عرشی ببرد که قدرت به قتل رساندنش را هم پیدا کند؟
نویسنده موفق هنر منطق سازی و باور پذیر کردن یک اتفاق در ذهن مخاطب را دارد. در داستان «شنل» به هرمیزان که روی فلاکت و بدبختی شخصیت اصلی و سایر «کارمندان دون پایه» تاکید می شود، مخاطب این نکته را بهتر می تواند بپذیرد که یک عنصر بسیار معمولی – مخصوصا برای مردم روسیه که دائما با سرما سرو کار دارند و داشتن شنل های ضخیم بین آن ها امری بسیار رایج و مرسوم است – می تواند تمام زندگی این مرد را تخت الشعاع قرار دهد:
«در سنپترزبورگ، برای کسانی که چهارصد روبل در سال یا در همین حدود عایدات دارند، دشمنی سرسخت کمین گرفته است. این دشمن چیزی جز یخبندان شمالی نیست. گرچه بسیاری معتقدند که این یخبندان برای سلامتی مفید است. در فاصله ساعت هشت و نه صبح، درست هنگامی که خیابانها مملو از کارمندانی است که به سوی ادارههایشان روانند، باد یخبندان شمالی بیتبعیض و بیمحابا چنان شلاق بر دماغها (از هر نوع و جنس) میکشد، که کارمندان بیچاره نمیدانند دماغشان را توی کدام سوراخ فرو کنند»
وقتی تمرکز نویسنده روی یک عنصر ساده باشد، تنها چیزی که از دل داستان تمایز را بیرون می کشد، فضاسازی های دقیق و منسجم است. با فضاسازی می توان از دل سادگی، پیچیدگی مورد نیاز را برای تبدیل اثر به کاری جاودان به دست آرود. در این داستان در دل این تصاویر فلاکت بار ضرورت وجود یک شنل نو به شکلی نشان داده می شود که مخاطب حتی رفتارهای بعد از مرگ «آکاکیویچ» را هم موجه می داند:
«در این ساعت از روز که حتی پیشانی کارمندان عالیرتبه هم از سرما بهدرد میآید و چشمانشان از اشک پر میشود، کارمندان دونپایه، بیچاره بیدفاعند. تنها راه نجاتشان این است که فاصله پنج شش خیابان میان اداره و منزل با حداکثر سرعت با همان بالاپوش نازک و نخنمایشان بدوند. و بعد در راهرو اداره آنقدرپا به زمین بکوبند تا همه استعدادها و تواناییهای یخزدهشان دوباره آب شود.ـ»
داستان روایت فلاکت آکاکی و سایر هم رتبه های او نیست. ولی با تمرکز بر روایتی فرعی به بهترین شکل این مفهوم را به مخاطب خود می رساند: «اختلاف طبقاتی در سن پتربورگ بی رحمانه قربانی می گیرد» در راستای رساندن این مفهوم نویسنده شخصیت های خود را هم به کار می گیرد. و با نشان دادن زندگی های شخصی آن ها به ما می فهماند مواهب زندگی یک کارمند عالی رتبه و یک کارمند دون پایه می تواند زندگی آن ها را مانند زیستن در بهشت یا ماندن در جهنم نماید.
جمعیت زیادی در خیابانها مشغول گردش بودند و در میانشان او به بانوانی با لباسهای زیبا و آقایانی با پالتو پوست برخورد میکرد. اینجا دیگر خبری از آن درشکهچیهای بیسروپا با آن سورتمههای چوبیشان نبود. به جای آن سورچیهای خوشپوش با کلاههای مخملی سرخرنگ در کالسکههای زیبا و ظریف که صندلیهایشان روکش چرمی داشت، در رفتوآمد بودند و چرخهای کالسکهها به نرمی روی برف حرکت میکردند. آکاکی آکاکیویچ چنان محو تماشای این منظره شده بود که گویی در تمام عمرش شاهد چنین چیزی نبوده است.
برای تاکید بر این شرایط و نشان دادن حالت قربانی خاصی که نویسنده مد نظر دارد واکنش های جالبی برای آکاکی تعریف می کند. علیرغم شخصیت درونگرای آکاکی نمی توان از نقش شرایط زندگی او بر شدت یافتن واکنش های هیجانی او چشم پوشی کرد. واکنش های وی در دو شرایط مختلف دیده می شود. اول از همه وقتی که او در برابر نیاز به شنلی جدید رو به رو می شود.
ممکن است هر فردی نگران یا ملتهب بشود. و با خودش حساب و کتاب هایی داشته باشد. اما آکاکیویچ درمانده ترین شکل خود را به ما نشان می دهد. اوج فلاکت یک کارمند دون پایه این است که برای تهیه ضروری ترین وسیله زندگی اش باید از ابتدایی ترین نیازهایش به شدت بکاهد. و عجیب تر آن که وقتی دسترسی به این شنل جدید را ممکن و میسر می بیند دچار چنان اشتیاق زائدالوصفی می شود که گویی شیئی سلطنتی و خاص می خواهد تهیه کند. در حالی که داشتن یک شنل مناسب عادی ترین چیزی است که یک فرد روسی می تواند حق خود بداند.
آکاکی آکاکیویچ فکر کرد و فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانهاش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: میبایست از نوشیدن چای عصرها صرفنظر کند، شبها را بیشمع سر کند، و اگر نیازی به پاکنویس کردن پیدا میشد، به اطاق صاحبخانهاش برود و این کار را در آنجا انجام دهد. میبایست روی سنگفرش خیابان حتیالامکان به آرامی قدم بردارد – حتی نوک پا راه برود– تا تخت کفشهایش ساییده نشوند، ملافهاش را به رختشویی ندهد، برای آنکه زیرپوشهایش بیشتر عمر کنند به محض رسیدن به خانه آنها را بکند و فقط همین ربدوشامبر کلفت نخیاش را به تن کند – خود این ربدوشامبر متعلق به دورانهای باستانی بود، ولی زمانه با آن مدارا کرده بود. راستش، برای آکاکی آکاکیویچ در ابتدای امر تحمل این محدودیتها دشوار مینمود؛ اما به تدریج به وضعش خو گرفت. حتی خودش را عادت داد که شبها را بیشام سر کند. در عوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه میکرد.
گام بعدی در جهت اعتراض نویسنده به فقر فرهنگی و فکری جامعه روسیه به تصویر کشیدن شخصیت «فرد متنفذ» است. در ابتدا نویسنده با توصیفاتی ابتدایی وی را انسانی شریف و با خدا و اصیل نشان می دهد. اما به مرور با توصیفات خود از وی نشان می دهد که به نظر می رسد شرایط جامعه هرکسی را وادار می کند بعد از رسیدن به مواهب بیشتر رویه ای متکبرانه گرفته و خود را از سایرین برتر ببیند.
در این روسیه مقدس ما، همهچیز از عشق مفرط به تقلید مسموم شده است و هر کسی سعی دارد ادای مافوقش را درآورد. حتی شنیدهام کارمند دونپایهای که به ریاست یکی از ادارات بیاهمیت دولتی گمارده شده بود بلافاصله قسمتی از اطاقش را دیوار میکشد و آن را «اطاق انتظار» میکند و دو دربان با یقه سرخ و نوار طلایی جلو در میگذرد تا هنگام ورود ارباب رجوع در را باز کنند. –گرچه این به اصطلاح «اطاق انتظار» حتی به زحمت گنجایش یک میز تحریر را داشته است.
در واقع گویی با به تصویر کشیدن این شخصیت که در واقع مانع اصلی برای ادامه زندگی سعادت مندانه آکاکیویچ می باشد، اعتراض بلندی به نوکیسه ها می کند. حتی خود شخص متنفذ ترجیح می دهد این لباسی را که در دوران تازه خود به تن می کند، نپوشیده و بتواند راحت و بی دردسر با سایرین تعامل کند. نویسنده در مورد شخصیت های نوکیسه از طرفی بسیار عصبانی و معترض است. و از سوی دیگر دلش برای این حجم از فقر فکری ایشان می سوزد. نحوه توصیفاتی که برای شخص متنفذ می بینیم کاملا به ما می رساند این افراد قربانی نداشتن تفکر تحلیلی و مادی گرایی محضی شده اند که در جامعه روسیه مرسوم بوده است.
گاهی اوقات حتی این میل شدید به داخل شدن در صحبت جمع از چشمانش پیدا بود، اما همواره از این کار امتناع میکرد، با این فکر که نکند این کار دون شأنش باشد؟ نکند بیش از حد خودمانی شدن به موقعیتش لطمه بزند؟ و با این استدلال همیشه خاموش میماند و تنها گاهبهگاه کلمهای بهزور از دهانش بیرون میآمد و نتیجتاً به عنوان آدمی ملالانگیز و مزاحم شهرت یافته بود.
مدیر فرومایه به حدی خودش را باور ندارد، و به حدی رسیدن در این پست تازه برای خودش هم عجیب و غیرقابل باور است که برای اثبات این برتری کارمندان را به مدتی نامعین معطل می کند. و در رفتار با آنها مدام از جمله «اصلا می دانید با کی طرف هستید؟» استفاده می کند. حتی وقتی به حالتی از خوشی و سرمستی می رسد علیرغم داشتن خانواده ای متناسب بدون هیچ دلیل موجهی قصد خیانت به سرش می زند.
اجزای هفت گانه داستان شنل
قهرمان: شخصیت اصلی یا همان آکاکی آکاکیویچ مردی بسیار درون گرا، منزوی، قراردادی و ساده لوح است. از طرفی نمی توان او را کند ذهن دانست. زیرا از عهده کاری که در اداره دارد به خوبی بر می آید. اما از طرف دیگر در برابر هر نوع ترفیع و تغییر شرایط به شکل نگران کننده ای مقاومت می کند. به حدی در دنیای خودش غرق است که معنای استهزاهای سایر کارمندان را نمی فهمد. رفتار آکاکی آنقدر غیرقابل درک است که در مواقعی همکارانش به وحشت می افتند. چرخه عادت در زندگی او به حدی مستحکم شکل گرفته است که لذت بردن از هرتفریح دیگری را به شکلی ناخودآگاه پس می زند. همین آدم وقتی در برابر اولین چالش احساس دیده شدن قرار می گیرد، به اندازه ای دلبسته آن می شود که بعد از مرگ هم خشم خود را نمی تواند از عواملی که آن سعادت را از وی دریغ کردند، دور کند. از آنجا که لایه های خشم در این فرد به شکل متمادی در طول سال های عمرش روی هم تنیده شده است، نویسنده با واکنش عجیب و ترسناک روح وی به بهترین نحو نتیجه سبک زندگی یک کارمند دون پایه روس را نشان می دهد.
تعادل اولیه: در این داستان تعادل اولیه همان زندگی یک نواخت، بی دردسر، زاهدانه، مفلوک و در عین حال دلچسبی است که آکاکیویچ بسیار آن را مطلوب خودش می داند. طوری که تمایل به هیچ تغییری هم ندارد. البته بخش زیادی از این تمایل به ترس شدید وی از ناتوانی است. وی خود را قادر بر استقبال از چالش ها نمی بیند. در این تعادل ممکنست مخاطب درونگرایی شدید شخصیت را باور نکند. یا ممکنست مصداق بیرونی از چنین روحیه خاصی را به سادگی اطراف خود نیابد. اما وقتی با وقایع داستان همراه می شود، شخصیت آکاکیویچ را بهتر می تواند باور کند.
حادثه محرک: مراجعه آکاکیویچ به خیاط همیشگی خودش برای رفو کردن دوباره شنل حادثه محرک است. «پطرویچ» بر خلاف همیشه وی را ناامید ساخته و موکدا اظهار می دارد باید شنلی نو بخرد. شاید بتوان گفت کهنه شدن شنل نیز خود به نوعی حادثه محرک است. اما در واقع رویارویی شخصیت با این اتفاق حادثه ای می آفریند که واکنش های بعدی او را در پی دارد. بر همین اساس نیز داستان پیش می رود.
هدف: هدف شخصیت در این داستان فراهم کردن سلسله شرایطی است که بتواند در آن هزینه خریدن شنلی را تامین کند که خیاط به او توصیه کرده است. وی می خواهد با خریدن این شنل دوباره به شرایط اولیه و زندگی ثابت و یکنواخت خودش برگردد.
ضدقهرمان: می توان گفت ضد قهرمان یا مانع شخصیت دزدها هستند. یا به عبارتی دیگر حادثه دزدی است. اما می توان «شخص متنفذ» را مانع بهتری توصیف کرد. زیرا او کسی است که در داستان بازشدن گره به دست او را ممکن می دانند. ولی او به خاطر روحیه متکبرانه اش از این کار سر باز می زند. پس مانع اصلی اوست.
نقطه اوج: از آنجا که این داستان دارای پیرنگی بیرونی بوده و همه حوادث خارج از شخصیها رخ می دهند، نقطه اوج نیز حادثه ای ملموس است. وقتی روح آکاکی بالاخره پس از دریدن شنل آدم های مختلف خود شخص متنفذ را پیدا کرده و شنلش را پاره می کند، در حقیقت انتقام گرفته و خشمش فروکش می کند.
تعادل ثانویه: بعد از رفتن روح آکاکی اتفاق می افتد به تعادل ثانویه می رسیم. آکاکی همان طور که در تمام زندگی اش دیده نمی شود، اکنون نیز بی صدا می رود. در واقع با این حادثه بر میزان اهمیت کاذبی که این شنل برای آکاکی داشت و رنگی که حضورش به زندگی بی مایه او بخشیده بود تاکید بیشتری می شود.