حکایت خلیفه واعرابی از بهارستان جامی
روزی خلیفه مشغول خوردن طعام بود،برسر سفره اش بره ای بریان گذارده بودند .اعرابی از راه رسید .خلیفه اورا به سفره خواند.اعرابی بنشست وبا اشتهای بسیار مشغول خوردن شد.خلیفه گفت چه می کنی ؟چنان این بره را از هم می دری وبه رغبت می خوری که انگار پدر او تو را شاخ زده است.
اعرابی گفت : چنین نیست ، اما تو چنان با چشم شفقت در او می نگری واز دریدن وخوردن آن پرهیز می کنی که انگار مادر او تو را شیر داده است.
خواجه بر مال خود رحیم است شفیق
که به چشم شفقت می نگرد درهمه چیز
گر فتد در بره ومیش وی اندک خطری
به فداشان بدهد مادر و فرزند عزیز