رضا براهنی؛به جز دو دست من
شعر هزار آرزو از رضا براهنی
به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من
به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که من مکیدهام ز قلب او، هزار آرزوی او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که این درخت خشک را
من آفریدهام
کس از کسان شهر را خبر نشد
که آبشار شیشهها فرو شکست و ریخت
و یک زن از خرابههای قلب من رمید
و مردی از خرابههای قلب او گریخت
به جز دو قلب ما، درون خانهای ز خانههای شهر،
کس از کسان شهر را خبر نشد
که کشتن است عشق، عشق کشتن است
کس از کسان شهر را خبر نشد
که مردن است عشق، عشق مردم است
کنون برهنه ایستادهام میان چار راه شهر
شفای من، درون خانهای ز خانههای شهر نیست
شفای من درون قلب عابران چار راه نیست
شفای من درون ابرهای روی کوههاست
شفای من درون برفهاست