حکایت سفر
حکایت سفر از کتاب اسرار التوحید
روزی پیرما، با جمعی از همراهان به در آسیابی رسید. سر اسب کشید و ساعتی درنگ کرد؛ سپس به همراهان گفت:« می دانی که این آسیاب چه می گوید؟ می گوید: معرفت این است که من در آنم ( من مشغول آنم). گرد خویش می گردم و پیوسته در خود سفر می کنم تا هر چه نباید از خود دور گردانم!»
– یک روز، شیخ و راهنمای ما ابوسعید ابی الخیر، با گروهی از همراهانش به در آسیابی رسید. اسبش را نگه داشت و توقف کردو مدتی، صبر کرد. سپس به همراهانش گفت: می دانید که این آسیاب چه چیزی را به ما می گوید؟ می گوید: شناخت واقعی همین است که من در حال پرداختن و انجام دادن آن هستم. به هنگام گشتن، با خودم اندیشه می کنم و به کار های خودم توجه می کنم و آن چیز هایی را که شایسته نیستند انجام نمی دهم و از خودم دور می سازم.