حکایت چراغ
حکایت چراغ از کتاب بهارستان جامی
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت.
یکی او را گفت: «تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟»
گفت: «چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند».
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت.
یکی او را گفت: «تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟»
گفت: «چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند».
میانگین امتیاز ها 5 / 5. 1
پدرام هستم علاقه مند به شعر و ادبیات... تقریبا از سال 99 بامیک رو بارگزاری کردم.داخل تلگرام بیشتر فعالیم...
كَيفَ اُرسلُ لَكَ دقاتِ قَلبي حَتّيٰ تصدقُ
اِنّي لا اَبرَعُ في نسیانِكْ؟
پست قبلی
پست بعدی