حکایت «روشن دل» از بهارستان جامی
حکایت روشن دل از بهارستان جامی
مرتبط-حکایت موش آهن خوار
مطالب مرتبط
نابینایی در تاریکی شب چراغی در دست و سبویی در دوش راهی میرفت.فضولی به وی رسید و گفت:«ای نادان روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر،این چراغ را قاعده چیست؟»نابینا بخندید و گفت که:این چراغ نه از بهر خود است،از برای چون تو کوردلان بی خرد است،تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.»
بیش تر بخوانید-حکایت های عبید زاکانی