دکلمه استکان با صدای حسین صفا
شعر استکان از حسین صفا
می خواهم از همین استكان تو را به خانه دعوت كنم
هوا نسبتا سرد است ودست هایت را می فشارم
هوا كاملا سرد می شود
سر می كشم لباسهایم را پتوها را
تو این عریانی را نمی فهمی
تو در جیب هایت فرو رفته ای
و پا به یك میهمانی رسمی گذاشته ای
می خواهم هردوپایم را
در این میهمانی جا بگذارم
ابدیت رو به اتمام است
بگو بمیرم
می خواهم بمیرم
یخ بسته است هوا
واقعا در این آسمان سبكسر
پرنده ها
كپسول های اكسیژن خود را
چگونه حمل می كنند؟
روی دلم سنگینی می كند اینهمه وزن
ستون فقراتم را كجا فرو بریزم
بند نمی آید اینهمه حرف
چرا زخم دهانم را
با گوشه ی پیراهنت نمی بندی؟!
باد
پرهای ریخته ام را در چمدان می گذاردو
در قفس را به روی چمدان می بندد
حالا چه كار كنم ؟
تو از مسافرت باز نمی گردی
حالا چه كار كنم؟
استخوان این ماهی را از گلویم بیرون كنید.
من فقط حوضی كوچكم
خاطرات هندوانه های تابستان در من است
و پای مردان و زنانی كه سالها پیش مرده اند
تا قوزك در قلبم فرو رفته است
عمیق بودی
غرق شدم.
سراغ ماه را از هر كس گرفتم
گریست
و دانستم صدای خوشی ندارم
و درصبحی تاریك
با صدای ناشتا گفتم
طعم دانستن
گلویم را می خواشد و پایین می رود
در خیابان
سنگباران مهیبی ست
جای بوسه هایت را به همراه دارم
پیشانی ام به اختصار می شكند
اما نجات می یابد
در من لنگر می اندازد غروب جمعه
وضو می گیرد
خستگی در می كند
كدام كشتی از اینجا گذشته است
كه احساس كوفتگی دارم؟
هیچ…