شعر پلنگ از حسین منزوی
مطالب مرتبط
خيال خام پلنگ من به سوی ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
كه عشق ماه بلند من ورای دست رسيدن بود
من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاری
كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود
گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه ای در من به نام ديدن و چيدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوری مدام گرم دميدن بود
چه سرنوشت غم انگيزی كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس می بافت ولي به فكر پريدن بود
«شعر:حسین منزوی»
«دکلمه:هاشم شریفی»