مارک استرند؛مهمانی طولانی غمناک
شعر مهمانی طولانی غمناک
يكي مي گفت
چيزي از سايه هاي گسترده بر كشتزار از اين كه
چه سان روزگار مي گذرد چه سان در صبحدم
به خواب مي رويم و
صبح سر مي رسد
يكي مي گفت
كه چه سان باد فرو مي ميرد اما باز مي خيزد
كه چه سان صدف ها تابوت هاي بادند
اما باز هوا جريان دارد
شب بلندي بود و
يكي مي گفت چيزي از ماه كه مي تابيد سپيدايش را
بر كشتزار سرد و ازين كه هيچ فرارويمان نيست
مگر همانچه بوده و بوده ست
يكي يادي كرد از
شهري كه پيش از جنگ در آن بود و از اتا قي با دو شمع
در برابر ديوار يكي مي رقصيد يكي مي نگريست
و باور آورديم
كه شب را پاياني نيست
يكي مي گفت
ازين كه موسيقي به آخر آمده است و هيچ كس وقعش ننهاد
و بعد يكي مي گفت چيزي از سياره ها و از ستاره ها
كه چه سان خردند و دور
«شعر:مارک استرند»
«صدا:احمد رضا احمدی»