فریدون مشیری؛پشه
شعر پشه از فریدون مشیری
پشه اي در استكان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
كودكي – از شيطنت- بازي كنان
بست با دستش دهان استكان
پشه ديگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام كودك وا رهد
خشك لب مي گشت، حيران راه جو
زير و بالا، بسته هر سو راه او
روزني مي جست در ديوار و در
تا به آزادي رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تكاپو مي فزود
راه بيرون رفتن ز چاهش نبود
آنقدر كوبيد بر ديوار، سر
تا فرود افتاد خونين بال و پر
جان گرامي بود و آن نعمت لذيذ
ليك آزادي گرامي تر عزيز