شمش لنگرودی؛آفتاب در آمده
شعر آفتاب در آمده از شمس لنگرودی
چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قل قل نور از رگ هایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جر جر توفان بند شده در گلویم می لرزد
سراسر نام ها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه ی تو گیج کرده ام
گل آفتابگردان وان گوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم
چه می گذرد در سرم
که بر نک پا قدم بر می دارند ببر و خدا
در خیالم